با اینبار میشه سه بار... دیشب برای سومین بار در صف میزبانان شهید گمنام بودم
اولین بار دبیرستانی بودم. سال آخر دبیرستان و تقریبا روزهای آخر مدرسه 3 شهید گمان رو آوردند. حس عجیبی بود. نمیدونستم چیکار باید بکنم. فقط یادمه یه جمله کوتاه روی تابوت یکیشون نوشتم: "اون بالا، شفاعت ما رو هم بکنید". یک چیزی درونم می گفت انگار مدیونشون هستم.
بار دوم دانشگاه اصفهان که بودم 5 تا شهید گمنام آوردند. غوغایی بود. شهدا همونجا دفن شدند. یادمه تقریبا هر دو هفته بهشون سر میزدم. خیلی دوستشون داشتم. انگار اومده بودند تا کار قبلی ها رو تموم کنن.
و امسال توی دانشگاه یزد... یک شهید، بدون هماهنگی قبلی، و بعد از تئاتر حضرت رقیه و زینب اومد... صحنه خرابه های شام رو درست کرده بودند و سر بریده و رقیه 3 ساله... بعد از اینها شهید اومد و او برای من کامل کننده مسیر 8 شهید قبلی بود. از دیشب یه حس آرامش عجیبی دارم. مدت ها بود حسرت کربلا به دلم مونده بود. اما توی مراسم احساس کردم رفتم کربلا.
خدایا با تک تک سلولهای بدنم و با جزء جزء جوارحم فریاد میزنم که عــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاشقتــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
و شرمنده و شرمنده و شرمنده
پس هم حسیم
سلام.آجی دعا کن دانشگاه ما هم بیان...
من هم منتظرم