مادرم به من گفته بود که می آیی...
و این را هر بار از لرزش دانه های تسبیح در میان گره های دستانش
در میان ذکر ایاک نعبد و ایاک نستعین
و در هنگامه غروب خورشید آدینه و آه دلسوزش با تمام وجود
احساس می کردم
و امروز هنوز هم مادر با صدای لرزان تو را می خواند
ومن امروز در چشمان پاک دخترک همسایه دوباره آمدن تو را
به انتظار می نشینم...
نویسنده:فهیمه عظیمی
خیلی قشنگ بود